۱۳۸۹ مرداد ۲۶, سه‌شنبه


حالا که رفته ای


خسته و خاموش


سر بر بالش می چرخد


برنمی خیزد


فقط پلک ها را می مالم


پیش از آنکه گریه کند


دوباره به خواب می رود


---


حالا که رفته ای


کاری نمی کند


نه دارینوش


نه نوش دارو


چگونه بگویم!؟


رستم سر بر خاک نهاده


و سر پنجۀ سهراب


از پهلویش جدا افتاده


---


حالا که رفته ای


کتاب ها را ورق می زنم


بیچاره گرگ ها


بیچاره جغدها


چیزی عوض نشده است


همیشه داستان ها را ما می نویسیم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر