۱۳۸۹ شهریور ۶, شنبه

چیزی مگر تو از دهن کسی شنیده یی ؟ ّتف کن به روی مردم دنیا به دل نگیر


حرفی میان ما شد و اما به دل نگیر
این اشتباه کوچک مارا به دل نگیر
قربان چشم های تو من ! گریه میکنی ؟
اندوه را بریز به دریا به دل نگیر
اصلا مرا غرور تو دیوانه کرده است
دیوانه را بگیر بکش یا به دل نگیر
چیزی مگر تو از دهن کسی شنیده یی ؟
خیر است هررقم شده حالا به دل نگیر
سر را بمان به شانه ی من هیچ ری نزن
ُتف کن به روی مردم دنیا به دل نگیر

۱۳۸۹ شهریور ۴, پنجشنبه


آهای همسایه ها



کودک شادی ما را دزدیده اند

باید که شب را تا صبح

در به در میان کوچه های مهتاب زده

یا تاب های در حسرت مانده

جستجویی کنیم

مبادا که جایی خوابش برده باشد

مبادا که سرمایش گزندی رساند

آهای نمرود ها

آهای فرعون ها

مبادا که کودک ما را نیز

چونان هزار کودک دیگر

از عشق آن تخت بیوفا

درون آتش بندازین


آهای سگ های ولگرد خیابان


مبادا کودک مارا گزیده باشید

خدای من  ! کمکم کنید

کجاست این ...(.کودک شادی ما )





۱۳۸۹ شهریور ۱, دوشنبه

تکیه بردیوار کردم خاک پر پشتم نشست



دوستی باهرکی کردم عاقبت قلبم شکست


آنقدر رنجی که دنیا بردل ما میکند


برهرکسی کند او ترک دنیا می کند

۱۳۸۹ مرداد ۲۷, چهارشنبه



من تنها نيستم, اشکهايم را دارم, اشکهايي که از غم تو بر گونه هايم جاري است.

من تنها نيستم, لحظه ها را دارم, لحظه هايي که يکي پس از ديگري عاشقانه

مي ميرند تا حجم فاصله را کمرنگ تر کنند

من تنها نيستم چرا که خيالت حتي يک نفس از من غافل نمي شود.

چقدر دوست دارم لحظه هايي را که دلتنگ چشمانت مي شوم .

هر لحظه دوريت برايم يک دنيا دلتنگي است و چقدر صبور است دل من, چرا که

 به اندازه تمام لحظه هاي عاشق بودنم از تو دور هستم .

ولي من باز چشم براهم... چشم به راهم تا آرامش را بیابم.



آیا تو نمیدانی این دنیا را چی شده !؟


این روزها دلم حال و هوای دیگر دارد خاستم موضوع وبلاگم را عوض کنم


میخام از این بعد اشک و ناله وزجر دل را که از دست سرنوشت میکشد با وبم رازونیاز کنم


حالا دیگه وبم خانه من است .....

دوستی از رو زمین پاک شده

مردی و مردانگی پاک شده


هرکی فکر خودش است در این زمان


به هوش آب یخ وگرمی نان


باید حرف دلم را گوش کنم


غم دنیا را فراموش کنم


دستم را بلند کنم به آسمان


خودم را رها کنم از این و آن


دلم را جدا کنم از آدما


سینه ام را پر کنم از یاد خدا

۱۳۸۹ مرداد ۲۶, سه‌شنبه

                                            

حالا که رفته ای


خسته و خاموش


سر بر بالش می چرخد


برنمی خیزد


فقط پلک ها را می مالم


پیش از آنکه گریه کند


دوباره به خواب می رود


---


حالا که رفته ای


کاری نمی کند


نه دارینوش


نه نوش دارو


چگونه بگویم!؟


رستم سر بر خاک نهاده


و سر پنجۀ سهراب


از پهلویش جدا افتاده


---


حالا که رفته ای


کتاب ها را ورق می زنم


بیچاره گرگ ها


بیچاره جغدها


چیزی عوض نشده است


همیشه داستان ها را ما می نویسیم

۱۳۸۹ مرداد ۲۵, دوشنبه

حالا که رفته ای
دل دلیل می آوَرَد
و عشق گریه می کند
با این همه
جای خالی ات پر نمی شود
نه با خیال و نه با خاطره...
خفته خبر ندارد سر بر كنار جانان



اين شب دراز باشد در چشم پاسبانان


اي صبح شب نشينان جانم به طاقت آمد


از بس كه دير ماندي چون شام روزه داران